دیوار بلند توبه
به جاده آدمیت رسیدم گفتند برو گفتم راه را نمی دانم ، گفتند برو ، گفتم پا هایم جان ندارد ، گفتند هستیم برو ، رفتم کمی جلوتر دیوار توبه بود ، و من هنوز شروع راه با طنابی که به من دادند خواستم بالا روم اما در نیمه راه، لذتهای اینسوی دنیا مرا به زمین انداخت ، دیگر صدا نمی آمد و من با لذتهای خویش مشغول شدم ناگهان دیدم که مرگ کنارم است و من روی دیدن پروردگار خویش را ندارم اینبار بدون صدا شروع کردم شاید دستم را بگیرند شما هم برایم دعا کنید
نوشته شده توسط مجتبی سعیدی در یکشنبه 91/3/7 |
حرفهای گهر بار شما