بیا برگردیم
امروز که پشت سرم را نگاه می کنم
گریه به حال آخر این راه می کنم
مگر قرار نبود دوباره پر گیریم؟
دوباره ضربت شمشیر را ز سر گیریم؟
مگر قرار نبود از زمین جدا بشویم؟
و هم جوار تمام ستاره ها بشویم؟
چه شد که پریدن ز یادمان رفته است
مگر طناب تجمل دو بال ما بسته است؟
اسیر دستبند کدام تزویریم
که دست به دسته شمشیرها نمی گیریم
مگر فرو به لجنزار قصرهاست پاهامان؟
که کس ندیده میان ستاره ها جامان
بیا دوباره به سوی ظهور برگردیم
و منجی ما گفته با شعور برگردیم
نوشته شده توسط مجتبی سعیدی در سه شنبه 92/11/8 |
حرفهای گهر بار شما