زلزله یادمان انداخت که ....
سرگرم زندگی روزمره خویش بودیم . آفتاب روزمان براه و مهتاب شبمان کامل . انگار خو کرده بودیم به روز مرگی . مهمانی خدا بود و بعضیها مان سرمست به آسمان نگاه کردن و خود را به خاک ساییدن ، ایمان داشتیم که بهترین بر روی زمینیم و خدا ما را بهشت خواهد بخشید . چه زود خوابمان برد و چه زود خواب دیدیم . در میان خوابهای خوشمان ناگاه آوار بر سرمان آمد . برادران و خواهران من در آذربایجان ، نمی دانم که به گناه من تن بر خاک کشیدند یا برای ایوب شدن آزمایش را قبول کردند . اما آوار تنها جنسش از گل و کلوخ و تیر چوبی نبود بر تن و جان برادران و خواهرانم که از جنس فریاد بود بر خوابهای سنگین ما که آِی خفتگان بی خیال و سر خوش از باده نوشی دنیا ، آی اسیران در بند شکم و شهوت ، آی سر سپردگان وادیه پول وثروت ، آهنگ مرگ بلند تر از آن نواخته می شود که انگشت در گوش صدایش را نشنویم . زلزله یادمان انداخت که زندگی را باید قسمت کرد. یادمان داد که باید غم خورد . یادمان انداخت که اگر همجنست حالش خوش نباشد باید تا صبح نخوابید . یادمان انداخت که آذربایجان و تهران و کردستان و گلستان و سیستان و بلوچستان و خوزستان و همه و همه یکی هستیم در قامت یک جنگل از هزاران درخت تنومند . یادمان انداخت در مهمانی خدا ضیافت دلمان را قسمت کنیم . یادمان انداخت همه زندگی قیمت مرغ نیست .....و در آخر برادران و خواهران پر افتخار ترک گرچه دستمان خالیست اما زجرهای دلمان را بپذیرید . یا علی